جدول جو
جدول جو

معنی حق بشناس - جستجوی لغت در جدول جو

حق بشناس
(اُ تُ شُ دَ / دِ)
حق شناس. شاکر:
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حق ناشناس
تصویر حق ناشناس
آنکه حق نعمت کسی را فراموش می کند و پاس نمی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حق شناسی
تصویر حق شناسی
خداشناسی، شناختن حق نعمت و احسان کسی و قدردانی و شکرگزاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حق شناس
تصویر حق شناس
خداشناس، کسی که معتقد به حقیقت و راستی است، آنکه حق نعمت یا خدمت و مساعدت کسی را در نظر داشته باشد و قدردانی و شکرگزاری کند، برای مثال گر انصاف خواهی، سگ حق شناس / به سیرت به از مردم ناسپاس (سعدی۱ - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حق الناس
تصویر حق الناس
حقی که مردم نسبت به یکدیگر دارند مانند تجاوز نکردن به جان، مال، ناموس، شرف و حیثیت یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
(حَقْ قُنْ نا)
آنچه آدمی سزاوار آن است از دین یا ارث یا نفقه یا شفعه یا حبوه و امثال آن.
- امثال:
حق الناس مقدم بر حق اﷲ است
لغت نامه دهخدا
(حَ شِ)
پاسداری حق. صفت حق شناس: پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم تربیت فرماید. (تاریخ بیهقی). ملک را سیرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اُ دی دَ/دِ)
کافر. کفور. (منتهی الارب). کنود. ناسپاس. بی سپاس. کافرنعمت:
وگر دیده زمین سازم که تا بردیده بخرامی
هنوز اندر ره عشقت بوم حق ناشناس ای جان.
سوزنی.
و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ دَ / دِ)
پاسدارندۀ حق. صاحب حق:
زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار.
فرخی.
بندگان و کهتران حق چنین باید شناخت
شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار.
فرخی.
همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان.
فرخی.
نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلّت بردبار.
فرخی.
هم حق شناس باشد هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی اسپاسدار باشد.
منوچهری.
این پادشاه بزرگ و راعی حق شناس است. (تاریخ بیهقی).
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس.
(بوستان).
من ار حق شناسم وگر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
حقی است که افراد نسبت بیکدیگر دارند و باید رعایت آنها را بکنند مانند عدم تجاوز به مال و ناموس و جان یکدیگر. حق الناس باین معنی معمولا در معاملات ذکر میشود مانند: حق شفعه حق مضاجعت حق موقوف علیهم نسبت بوقف و عین موقوفه حق نفقه عیال و اولاد. این نوع حقوق بر دوقسم است: حقوق قابل انتقال واسقاط حقوق غیر قابل اسقاط و انتقال. بالجمله رد ودایع و امانات و حفظ حیثیت و احنرام افراد بمال مردم و احتراز از غضب اموال مردم و حرق و نهب و اتلاف آن از حقوق ناس است که قابل عفو و بخشایش از طرف هدا نیست
فرهنگ لغت هوشیار
نمک شناسی، ارج شناسی سپاسداری اعتقاد بحقیقت و راستی، خدا شناسی، ادای حق کسی قدر دانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق شناس
تصویر حق شناس
صاحب حق، خداشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق الناس
تصویر حق الناس
((~ُ نُ))
حقی که افراد نسبت به یکدیگر دارند و باید رعایت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حق شناس
تصویر حق شناس
((حَ ش))
معتقد به حقیقت و راستی، خداشناس
فرهنگ فارسی معین
بی سپاس، حق ناشناس، قدرناشناس، کفور، ناسپاس، نمک بحرام، نمک نشناس
متضاد: حق شناس، سپاسدار، سپاسگزار، شاکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپاسگزار، شکرگزار، قدردان، نمک شناس
متضاد: حق ناشناس، کفور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی سپاس، کافرنعمت، کفور، ناسپاس، ناشکر، نمک نشناس
متضاد: حق شناس، سپاس گزار، شاکر، نمک شناس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپاس، سپاسگزاری، شکر، شکرگزاری، قدردانی، قدرشناسی، نمک شناسی
متضاد: حق ناشناسی، کفران
فرهنگ واژه مترادف متضاد